پرسید دستش چرا کج بود؟ معلوله؟
راوی شروع کرد روایت کردن....
شروع کرد گفتن ، گفت سال 64 داشتن با قایق تو عملیات والفجر 8 برش میگردوند.... اخه راوی پسر خالشه! گفت همین که من میرفتم ، اونو تو قایق داشتن برش میگردوند آخه ترکش ساطوری اومد دستش رو زد افتاد پشت کمرش از پوست آویزون شد... بچه ها با تف و چفیه چسبوندنش !!!! اولین عکس العمل شنونده اینجا بود. یکدفعه جا خورد و گفت واقعا؟ راوی پوزخندی زد و گفت این کوچیک ترین صدمه ی یک رزمندس.گفت چطور ؟ گفت ما تو منطقه زخمی میدیدیم نصفه بود ولی زنده بود ، یکی بود ترکش اومده بود زده بود دستش از کتف کنده شده بود و یکی دیگه بود پاهاش قطع شده بود و یکی هم چشم نداشت و ...
نترس اینا جنایتای داعش یا القاعده نیست جنایتای یک دولت افراطی بود که چندین هزار بمب و موشک و هزاران چیز دیگر رو روی سر پانصد هزار جوون ایرانی خالی کرد تا بتونه ارباب های خودشو راضی نگه داره. اینا جنایتهای یک مرد عقده ای بود که لاله های جوان ما رو گرفت. فکر بدی هم نیس ! داعش هم از همین ادما هستند ، یا مثلا القاعده !
یکم فکر کنیم ! چرا باید بیایم تو تاکسی و ...حرف های بی ربطی بزنیم تا حداقل از مشکلات ما کم بشه؟ آمریکا چیکار میخواد برای مردم مظلوم ما بکنه ، اگه میتونست کاری بکنه برای مردم گشنه ی خودش میکرد ! مردم ما هنوز هم مظلوم اند . ما هنوز مورد ظلم یکسری از ظالمان قرار داریم ، که تحریم کوچکترین آنهاست .
پ ن: این داستان واقعی بود ...
« سنگر اصلی »